حقایق

حقایق

گفت مردي به همسرش روزي
من بميرم چگونه خواهي زيست؟
گفت: از چند و چون آن بگذر
تو بميري براي من کافيست!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
مهمان: آقا تشريف دارند؟
مستخدم: نخير، رفته‌اند مسافرت.
مهمان: براي تفريح؟
مستخدم: نخير، با خانم رفته‌اند!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
مرد: وقتى من مُردم، هيچ مرد ديگه اي مثل من پيدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو بازم دنبال کسى «مثل تو» خواهم گشت!؟
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
يارو با زنش ميرند پيش دندانپزشک و شروع ميکنه به رجز خواني که:
آقاي دکتر بيخود وقتت رو با داروي بيحسي و مسکن تلف نکن، يکضرب دندان را بکش و کار را تمام کن.
دکتر ميگه: ايول الله به شجاعت شما، کاش همه مريضا اينطوري بودن! خوب حالا کدام دندانه که درد ميکنه؟
طرف به زنش ميگه: عزيزم دندان خرابت را به آقاي دکتر نشان بده!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
بچه: بابا من کي آنقدر بزرگ ميشم که هر کاري دلم خواست بکنم؟
بابا: پسرم، تا حالا کسي اينقدر بزرگ نشده!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
يارو داشته دعا ميکرده ميگه: خدا را شکر از صبح تا حالا نه عصباني شدم، نه حرص داشتم، نه حرف بد زدم، نه مال مردم خوردم، ... ولي خدايا از يکي دو دقيقه آينده که از تخت ميآيم بيرون تو کمکم کن!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
مامانه ساعت 7 صبح ميآد بالاي سرپسرش ميگه: رضاجون بلند شو بايد بري مدرسه ديرميشه.
رضا از زير پتو ميگه: نه من نمي خوام برم مدرسه اونجا هيچکس منو دوست نداره، بچه ها باهام بدن، معلما ازم متنفرن، حتي فراش مدرسه هم سايه ام با تير ميزنه.
مامانه ميگه: آخه رضا جون نميشه که نري مدرسه آخه ناسلامتي تو مدير مدرسه اي!
.  .  .  .  .  .  .  .  .  .  .
يکي از ملانصرالدين مي پرسه چه جوري جنگ شروع مي شه؟
ملا بدون معطلي يکي مي زنه توي گوش طرف و ميگه اينجوري

 


منتظر نظراتون هستیم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,سوتی,طنز,
ارسال توسط سعید میرزایی